تصویر هدر بخش پست‌ها

سفر تخیلی

نوشتن داستان های پر از تخیل و واقعیت

امتحانام شروع شده

امتحانام شروع شده

| samira rahimi

سلام دوستان امیدوارم حالتون عالی باشه. دوستان من امتحانام شروع شده دیگه نمیتونم پست بذارم هرموقع که تموم شدم حتما با پارت 4 برمیگردم دوستون دارم و خیلی ممنون که تا اینجا همراهم بودید و میدونم که فعالیت های زیادی نداشتم ولی قول میدم که حتما بعد امتحانات 2 تا پارت رو توی یه روز بذارم دوستون دارم به امید دیدار

❤❤❤❤❤❤❤❤🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

 

پارت 3

پارت 3

| samira rahimi

هااااای اینم از پارت 3

یهو دیدم داداشم اومد بعد دختر خالم گفت که 

دختر خالم: بچه ها نظرتون چیه که یه دور منچ و مار پله بازی کنیم؟ 

من: باشه 

منچ و مارپله رو آورد و بازی کردیم من بردم بعدش بادختر خالم رفتیم بیرون و باهم گشتیم بعدش به یدونه کافه رفتیم و اونجا دوتا میلک شیک شکلاتی سفارش دادیم و خوردیم بعدش باهم درمور درسامون حرف زدیم 

صحبتامون ⤵️

دختر خالم: آیسل درسات تو دانشگاه ایتالیا چطوره؟ 

من: عالیه امسال هم که همه نمره هام ممتاز بود که خیلی بهتر اگه دوست داری تو هم بیا اونجا 

دختر خالم: روش فکر میکنم آخه من میخوام برم آمریکا ولی میخوام باهم باشیم بذار ببینم که چی میشه آخه باید به مامانم اینا هم بگم ببینم نظر اونا چیه 

من: باشه عزیزم فقط اگه دوست نداشتی بهم بگو 

تا خونه اینطوری حرف زدیم باهم و خندیدیم که یهو خالم رو دیدم که گفت

خالم: درمورد چی حرف میزنین بگید ببینم

دخترخالم: هیچی درمورد اینکه من دانشگاهم رو برم ایتالیا چطوره؟ 

خالم: به بابات بگیم بعد تصمیم بگیر عزیزم 

دختر خالم: بابا که راضی میشه اونکه کاری نداره 

من: حالا بهش بگو شاید راضی نشد که بیای

دختر خالم: ببینم چی میشه دیگه

خلاصه عصر که باباش اومد گفتیم که میخواد بیاد ایتالیا باباش هم که بله قبول کردو گفت

بابای دخترخالم: باشه برو ولی قول بده که درسات رو خوب میخونی

دخترخالم: چشم بابا

بعدش شام رو خوردیم و یکمم باهمه پانتومیم بازی کردیم و قرار گذاشتیم که فردا بریم سینما و خوش بگذرونیم 

 

 

 

 

خب دوستان این پارتم تموم شد فقط خواهش میکنم نظر بدین بگین که این پارت رو دوست داشتین پستامو لایک کنید تا من انرژی بگیرم خیلی ممنون 🌹🌹🌹راستی توی پارت های قبل قراره برچسب بذارم اگه دوسته داشتین رو برچسبا بزنید 

 

🌹🌷🌺❤💞💕💟

 

 

پارت 2

پارت 2

| samira rahimi

هااااای اینم از پارت 2

یهو دیدم بابامم بیدار شد اشکالی نداشت چونکه بابام مثل داداشم نیست ولی بدیش این بود که من باید سفره رو پهن میکردم. صبح بخیر رو گفتم و به روم نیاوردم که باید سفره رو پهن کنم ولی درسام که تموم شد مامانم گفت

مامانم: عزیزم سفره رو پهن کن 

من: باااااشه مامان🙄🙄

مامانم: آفرین دختر گلم 

من:........ 

خلاصه سفره رو پهن کردم و صبحانه رو خوردیم بعدش داداشمم یکم بت درساش نگاه کردو آماده شدیم و به راه افتادیم خداروشکر پیرهنم تموم شده بود ولی خدایی خیلی خوشگل شده بود. آستین هاش خیلی قشنگ بودن و رنگشم رنگ مورد علاقم یعنی صورتی بود حالا لباسمو پوشیدم و رفتیم بعد 3.4 روز به جزیره هرمز رسیدیم حالا این به کنار همه جا خیلی رنگارنگ بود. عینا جوری که تصور میکردم یکم بعدش خالم به پیشوازمون اومد تا منو دید خیییییییییییییییلی خوشحال شد انگار دنیا رو بهش داده بودن بعد نیم ساعت به خونشون رسیدیم و دختر خالمو دیدم کلی حرف زدیم باهم و خندیدیم که دیدم............ 

پارت 1

پارت 1

| samira rahimi

سلاااااااااام اینم از پارت یک

 

شب به زور مامانم منو خوابوند صبح زود از خواب پریدم دیدم که ماماننم داره پیرهنم رو واسه راه میدوزه چونکه یکم ناقص مونده بود رفتم گفتم

من: مامان تموم نشد؟ 

مامانم: باز تو بیدار شدی برو بخواب نه تموم نشده عزیزم 

من: باشه فقط چقد مونده تا بریم؟؟؟ 

مامانم: نمیدونم ولی میدونم حتما امروز میریم

من: میشه نخوابم 

مامانم: 😑😑چرا 

من: خوابم نمیاد

مامانم: باشه حالا که بیدار شدی برو کمی به درسات برس آفرین

من: بااااشه😕😕

رفتم ریاضیمو آوردم و نوشتم یهو دیدم داداشم هم بیدار شد وااای یعنی الان انگار خاک تو سرم ریختن چون خیییییییییییییییلی حرف میزنه حالا حرف نزدم و به درسام نگاه کردم ولی واسه من سوال شد شش صبح این چرا مثلا بیدار شد بعد یهو دیدم...